kayhan.ir

کد خبر: ۲۷۴۰۲۳
تاریخ انتشار : ۰۹ مهر ۱۴۰۲ - ۱۸:۵۳
آزاده نعمت‌الله حسینی از دوران جبهه و اسارت گفت

 شقایق‌های  دربند

 
 
 
سید محمد مشکوهًْ الممالک 
بعد از سال‌ها دوباره دارد به سمتی می‌رود که روزگاری در آن حدود اسیر و دربند بوده است. در آن سال‌ها بودن در خاک عراق معنای اسارت می‌داد و اکنون به سبب سرنگون شدن دیکتاتور دیوانه حزب بعث، بودن در خاک عراق معنایش چیزی جز زیارت نیست. و شکر و سپاس خداوند را که راه حرم ارباب را برای ما گشود. در این سفر اربعین با جسم خاکی همسفر یکی از آزادگان غیور و عزیز بودیم و البته ذهن و روح ما نیز همسفر نقل خاطرات و خطرات او از سال‌های اسارت بودند. 
***
لطفاً خودتان را معرفی بفرمایید و بگویید فعالیت‌های سیاسی و انقلابی شما از چه زمانی آغاز شد؟
 بنده «نعمت‌الله حسینی» هستم. از دوران نوجوانی در مسیر انقلاب بودم. اوایل انقلاب در تظاهرات شرکت می‌کردم. در اکثر راهپیمایی‌ها حضور داشتم. اعلامیه‌های حضرت امام خمینی(ره) را مطالعه می‌کردم و خلاصه هر کاری که نوجوانان همدوره من برای پیروزی انقلاب انجام می‌دادند من هم پایه کار بودم. بعد از پیروزی انقلاب هم با دوستانم شب‌ها در خیابان‌ها، بانک‌ها و مراکزی که لازم بود کشیک می‌دادیم. چند شب تا صبح در بانک نگهبانی دادم. آن اوایل که تازه انقلاب پیروز شده بود ناامنی در کشور دیده می‌شد. بانک‌ها را آتش می‌زدند. در خیابان‌ها ناامنی ایجاد می‌کردند. همین که چند نوجوان ۱۳- ۱۴ساله در مکان‌های مختلف، شب نگهبانی می‌دادند و از حریم شهرستان دفاع می‌کردند؛ یعنی رشد عقلانیتی که با پشتوانه مذهبی و نفس گرم امام خمینی(ره) در جان جوانان و نوجوانان رشد کرده بود. بعد از صبحانه به مدرسه می‌رفتم. خیلی اوقات سر کلاس خوابم می‌برد. معلم‌هایم می‌دانستند که شب‌ها برای نگهبانی می‌ایستم، من را می‌فرستادند آخر کلاس تا بخوابم و آنها تدریسشان را بکنند.
چطور شد که وارد جبهه شدید؟
تقریباً ۱۴ساله بودم که جنگ شروع شد. رفتم بسیج تا برای رفتن به جبهه ثبت‌نام کنم؛ ولی قبول نکردند. می‌گفتند سنت کم است. از صفحه اول شناسنامه کپی گرفتم و تاریخ تولدم را که به عدد نوشته شده بود تغییر دادم؛ ولی فراموش کردم تاریخ حروفی را هم تغییر دهم. کپی شناسنامه را بردم بسیج. مسئول بسیج نگاهی به جثه لاغر و نحیف من‌انداخت و با لهجه زیبای شیرازی گفت: «خودتی؟» ناراحت شدم و گفتم: «آقا درست صحبت کنید. منظورتان چیست؟» دوباره نگاهی به کپی شناسنامه‌انداخت و سری تکان داد و به خنده گفت: «حداقل وقتی تاریخ تولدت را به عدد تغییر می‌دادی به حروف هم تغییر می‌دادی تا متوجه نشویم ۱۴ ساله هستی.»
 خلاصه به خواست خدا راهی جبهه شدم. عزمم را جزم کرده بودم، خداوند هم کمکم کرد و بالاخره به جبهه رفتم.
در جبهه چه فعالیت‌هایی انجام می‌دادید؟
چون سن و سالم کم بود و جثه‌ام ریزه و کوچک، اجازه ندادند در جبهه بمانم. باز هم متوسل به اهل‌بیت‌(ع) شدم تا بگذارند بیشتر در جبهه بمانم. تا اینکه یکی از مسئولین آنجا اجازه داد تا من و چند نفر از رزمنده‌های دیگر کارهای جزئی را انجام دهیم. ما را فرستادند سوسنگرد و مدتی در نانوایی کار کردیم. بعد فرستادند بخش دژبانی و آنجا نگهبانی دادیم. یادش به خیر شهید کوزه‌گری، آقای مرتضی جم، آقای تقی‌پور و... با هم بودیم و نگهبانی می‌دادیم. بعد از مدتی شدیم دژبان سوسنگرد. موقع عملیات همان جا بودیم، سلاح جنگی گرفته بودیم و نگهبانی می‌دادیم. مدتی بعد که هلیکوپتر می‌آوردند تا مجروحان را تخلیه کنند، من دژبان آن هلیکوپترهامی‌شدم. اولین‌بار آنجا بود که عملیات را از نزدیک دیدم. مجروحین را که تخلیه می‌کردند چشمم به مجروحی افتاد که از ران تا پایین پایش، ترکش‌خورده بود و گوشت پایش تکه‌تکه شده بود.
اولین‌بار در چه عملیاتی شرکت کردید؟
در عملیات کربلای ۴. ما چهارصد نفر بودیم. اشتیاق که می‌گویم یعنی آن‌قدر دوست داشتیم شهید شویم که هیچ‌چیز دنیای خاکی برایمان باارزش نبود. شب جمعه در سنگر دعای کمیل می‌خواندیم. بچه‌ها با چنان معنویتی دعا را زمزمه می‌کردند و می‌گریستند که انگار هبوط فرشتگان را می‌بینند. حال و هوای عجیبی داشتیم. یکی از دوستانم تمام مدت خواندن دعای کمیل را‌گریه می‌کرد. 
چند نمونه از جلوه‌های معنوی در جبهه را بگویید.
جبهه تماماً عشق و معنویت بود. یادش به خیر، بچه‌ها با اینکه از صبح تا شب با تمام وجود می‌جنگیدند، سنگر می‌کندند، خاکریز درست می‌کردند و... وقتی سر سفره می‌نشستند خستگی و گرسنگی از صورت خسته و لاغر و ملکوتی‌شان معلوم بود. جیره هر کس بشقاب غذای سبک بود و همان یک بشقاب که حتی ته دل بچه‌ها را هم نمی‌گرفت، به آنهایی می‌دادند که بیشتر نیاز داشتند، مثل مجروحین یا رزمنده‌هایی که پیر و ناتوان بودند.
 تابستان‌ در گرمای بالای ۵۰ درجه اهواز در بیابان‌هایی که گاهی شدت کم‌آبی عطش را هم به خستگی بچه‌ها اضافه می‌کرد، چفیه‌هایمان را دور سر می‌بستیم و کمی به آن آب می‌زدیم تا خنک شویم؛ ولی با تمام این سختی‌ها عشق و معنویت در تمام وجود رزمنده‌ها موج می‌زد.
در هر عملیاتی که شرکت می‌کردم صحنه‌هایی می‌دیدم که شاید از نظر بعضی‌ها تلخ باشد؛ ولی برای من و رزمنده‌ها از عسل شیرین‌تر بود.
گاهی صحنه‌های کربلا برایم تداعی می‌شد. وقتی امام حسین‌(ع) از حضرت قاسم بن الحسن‌(ع) 
پرسید شهادت در نظر تو چگونه است و ایشان فرمودند: «شیرین‌تر از عسل.» براستی در جبهه، وقتی شهادت دوستان و همرزمانمان را می‌دیدیم؛ دوستانی که در یک سنگر با هم می‌خوابیدیم، با هم خاکریز می‌ساختیم با هم مهمات جابه‌جا می‌کردیم، شب‌ها کنار هم می‌نشستیم و با‌ گریه و سوز دعا می‌خواندیم، دوستانی که مثل برادر برایمان عزیز بودند، در کنارمان و گاه در آغوشمان به شهادت می‌رسیدند، بسیار عجیب بود. شاید اگر کسی از نگاه یا زاویه دیگری بنگرد می‌گوید صحنه‌های تلخی بود؛ ولی برای ما جز زیبایی نبود؛ همان که بی‌بی زینب (س) در حضور یزید فرمود: «ما رایت الا جمیلا» و ما هم در جبهه جز زیبایی ندیدیم. قبل از عملیات بیت‌المقدس یکی از دوستانم آمد و با‌ گریه همدیگر را در آغوش گرفتیم اسمش برزو ثمربخش بود. شانه‌هایش می‌لرزید، در آغوشم‌گریه می‌کرد و می‌گفت: «حلالم کن من شهید می‌شوم.» و در همان عملیات شهید شد.
در عملیات والفجر ۱ فرشید بیرقیان که یکی از دوستان خوبم بود آمد و حلالیت گرفت؛ او در همان عملیات شهید شد. او شهید شد و من مجروح.
در اسارت به شما چه گذشت؟
وقتی اسیر شدیم خیلی خسته بودیم. دو سه روزی می‌شد که غذای درست و حسابی نخورده بودیم. تشنه و گرسنه بودیم. از طرفی آن‌قدر در اروند مانده بودیم که تمام وجودمان را گل‌ولای پوشانده بود. از آب رد شده و در سرمای شدید دی‌ماه  می‌لرزیدیم. اولین عراقی که در اسارت به من رسید به عربی پرسید: «چرا می‌لرزی؟»؛ مترجم داشت. گفتم: «هوا سرد است.» بعد به مسخره پرسید: «چرا عملیات کردید؟» و من پاسخ دادم: «چون امام دستور داده‌اند.» چنان سیلی محکمی به صورتم زد که سرم گیج رفت و چشم‌هایم سیاهی رفت. شب با همان سر و تن 
خاکی و گلی وضو گرفتیم و نماز خواندیم. وقتی سپیده زد دور و برم را نگاه کردم آن موقع ۱۹ساله بودم. بعد از اسارت دو هفته در بصره بودیم، بعد رفتیم استخبارات عراق. آنجا مرتب از ما سؤال‌وجواب می‌کردند. سؤال‌هایی مثل ‌اینکه چند نفر بودید؟ اسم فرمانده‌تان چیست؟ کجا عملیات کردید؟ اسم لشکر و یگان را بگویید. در فلان منطقه چند‌تانک است؟ وقتی نوبت سؤال‌وجواب من شد گفتم ۱۵ گردان ‌تانک در شلمچه داریم؛ درحالی‌که نداشتیم و تنها می‌خواستم توی دل آنها را خالی کنم.
بدترین جایی که در اسارت تجربه کردید کجا بود؟
 بدترین جایی که در اسارت ما را بردند استخبارات بود. آنجا تمام اسیران ایرانی را لخت می‌کردند و بعد شکنجه‌های دیگر را انجام می‌دادند. اکثر اسرا اعزامیان سپاهیان محمد رسول‌الله (ص) بودیم. بعثی‌ها از سپاهیان این گردان ترس عجیبی داشتند. یکی از مأموران رده‌بالای استخبارات برای سؤال‌وجواب آمد. از سؤال‌هایش معلوم بود دنبال بچه‌های گردان محمد رسول‌الله (ص) است تا حدودی به زبان عربی تسلط پیدا کرده بودم، وقتی مأمور استخبارات سؤال کرد گفتم: سیدی سپاهیان محمد رسول‌الله (ص) من ورائی. یعنی پشت سر ما هستند. درحالی‌که خود ما از بچه‌های گردان محمد رسول‌الله (ص) بودیم. یک آن بعینه دیدم که رنگ از صورت مأمور استخباراتی پرید و صورتش سفید شد. اما به لطف خدا حرف من خیلی زود در عملیات کربلای ۵ به وقوع پیوست. یک روز آمدند و مرا با خود به اتاقی که مأمورین استخبارات بازجویی می‌کردند بردند. گوشم را گرفتند و درحالی‌که مرا کتک می‌زدند گفتند: «هجوم علی الهجوم، هجوم علی الهجوم یعنی حمله پشت حمله، حمله پشت حمله» تلویزیون در اتاق بازجویی روشن بود و تصاویر عملیات کربلای ۵ را نشان می‌داد. خلاصه آن روز کتک مفصلی از مأمورین استخبارات خوردم. انگار تمام عقده‌هایی که از پیروزی رزمندگان ما در عملیات کربلای ۵ داشتند را با آن کتک‌ها سر من خالی کردند. با وجود کوفتگی تنم و دردی که از شکنجه‌ها در وجودم حس می‌کردم؛ با خوشحالی برگشتم پیش هم‌سلولی‌هایم و خبر پیروزی رزمندگان در عملیات کربلای ۵ را دادم. بچه‌ها بعد از مدت‌ها ناراحتی خندیدند و سجده شکر به جای آوردند. چند روز بعد نخستین اسرای ایرانی عملیات کربلای ۵ را به ما ملحق کردند و بچه‌ها از عملیات برایمان تعریف کردند.
سختی‌هایی که در دوران اسارت داشتید به چه شکل بود؟
در دوران اسارت مشکلات بسیار بود، از جمله عدم توجه به بهداشت و درمان اسرا، گرسنگی، تشنگی، ضرب و شتم روزانه توسط مأمورین عراقی، توهین و تحقیر، شکنجه‌های روحی و روانی و.... در حقیقت ما در دوران اسارت هر روز شهید می‌شدیم و من این مسئله را بارها به دوستانم در اسارت گفتم که بیایید قدر خودمان و شرایط خودمان را بدانیم. شهدا در جبهه‌ها جنگیدند و به فیض شهادت رسیدند؛ اما شکنجه‌ای که ما می‌شویم خیلی شدیدتر بود. شهدا درنهایت چند ساعت درد می‌کشیدند تا شهید شوند؛البته جدای شهدای شیمیایی که هر ثانیه زجر می‌کشیدند؛ اما در دوران اسارت ما هر روز شکنجه می‌شدیم. البته شکنجه جسمی با روحی و روانی فرق می‌کرد. گاهی شکنجه جسمی را تحمل می‌کردیم؛ اما شکنجه‌های روحی و روانی خیلی سخت‌تر بود. 
لطفا یکی از شخصیت‌هایی که در دوران اسارت برایتان الگو بود را نام ببرید.
در دوران اسارت تمام بچه‌ها خوش درخشیدند و هر کدام در حد و توان خود یک الگو بودند. بعضی از بچه‌ها سعی می‌کردند شکنجه‌های همگی را به جان بخرند. اردوگاه عراق قوانین خاص خودش را داشت. مثلاً اگر از ساعت ۹ شب به بعد کسی از جایش بلند می‌شد و راه می‌رفت روز بعد شکنجه می‌شد. ساعت ۹ شب، خاموشی بود و اگر یک‌وقت برای کسی کاری پیش می‌آمد مثلاً می‌خواست برود دستشویی و بلند می‌شد راه می‌رفت روز بعد می‌آمدند و می‌پرسیدند دیشب چه کسی بلند شده بود؟ اگر جواب می‌داد او را شکنجه می‌کردند و اگر جواب نمی‌داد همه اسیران اردوگاه شکنجه می‌شدند. در اردوگاه ما سید ابراهیم جعفری نامی بود که اکثر اوقات تمام این شکنجه‌ها را به جان می‌خرید. مثلاً روز بعد می‌پرسیدند دیشب چه کسی از جایش بلند شد؟ سید ابراهیم کار نکرده را به گردن می‌گرفت و شکنجه می‌شد. 
خانواده برایتان نامه می‌نوشتند؟
 خانواده‌ام فکر می‌کردند من شهید شده‌ام؛ چرا که در حقیقت اسم من به‌عنوان شهید مفقودالاثر ثبت شده بود. یکی از دوستانم که بعدها اسیر شد تعریف کرد که خانواده‌ برایم مراسم ختم و عزاداری گرفتند و حتی قبر نمادین هم گذاشتند.
وقتی می‌خواستم به جبهه بروم ۱۴ساله بودم. پدرم فوت کرده بود و ۵ خواهر و برادر کوچک‌تر در سن‌های ۱۲ سال ۷ سال و ۵سال داشتم. در واقع مرد و سرپرست خانواده بودم. مادرم شیرزنی بود که با خواسته من برای رفتن به جبهه موافقت کرد. قبل از اسارت وصیت‌نامه نوشته بودم تا خانواده‌ بعد از شهادتم وصیت‌نامه‌ای از من داشته باشند. در بخشی از وصیت‌نامه نوشته بودم: درست است من سرپرست خانواده هستم ولی می‌روم تا دعوت امام را لبیک گفته باشم. بعد از آزادی یکی از اقوام به دیدنم آمد و گفت: بسیجی‌ها تو را مجبور کرده بودند در وصیت‌نامه این عبارت را بیاوری؟! گفتم در بسیج هیچ اجباری نیست، من خودم این عبارت را نوشتم.
تلخ‌ترین خاطره شما از اسارت کدام است، برایمان تعریف کنید.
 تلخ‌ترین خاطرات اسارتم عبارت‌اند از شهادت فرمانده گردانمان مرتضی جاویدی که تمام بچه‌های گردان دیوانه‌وار عاشق او بودند. مرتضی برای ما شخصیتی مثل سردار سلیمانی داشت. یک انسان معنوی که تمام بچه‌های گردان به معنویت او قسم می‌خوردند. وقتی خبر شهادتش را در اردوگاه شنیدیم، خیلی‌گریه کردیم. برادر مرتضی هم مثل ما اسیر بود برای اینکه متوجه شهادت برادرش نشود پنهانی‌گریه می‌کردیم. دومین خاطره تلخ شنیدن حکم‌ پذیرش قطعنامه بود و بعد خبر ارتحال امام خمینی(ره) که کمر تمام اسرا را شکست.
از فعالیت‌های فرهنگی در اسارت بگویید.
 در دوران اسارت فعالیت‌های فرهنگی زیادی انجام می‌دادیم. اقشار مختلفی با ما هم سلول بودند مثل دانشجوها و طلبه‌ها از جمله دکتر احمدچلابی، حاج‌آقا باطنی، حاج‌آقا خطیبی و.... کارهای مختلفی انجام می‌دادیم؛ مثلاً رودررو با بچه‌ها صحبت می‌کردیم. کلاس‌های مختلفی می‌گذاشتیم و سعی می‌کردیم در کلاس‌ها از نیروهایی که در آن زمینه متخصص هستند استفاده کنیم و در زمینه اعتقادات مذهبی، نماز، روزه، عبادت، مستحبات و... کار می‌کردیم. گاهی سختی‌های اسارت فشار می‌آورد و حاج‌آقا در قالب خطابه و سخنرانی تلنگرها و تذکراتی به بچه‌ها می‌داد. اگرچه خیلی اجازه عزاداری برای اهل‌بیت‌(ع) را به ما نمی‌دادند؛ ولی هرازگاهی با مأمورین اردوگاه که برای نظارت می‌آمدند صحبت می‌کردیم طوری که دلشان نرم می‌شد و اجازه می‌دادند برای اهل‌بیت‌(ع) عزاداری کنیم؛ البته به شرطی که با صدای آرام عزاداری کنیم و صدایمان بیرون نرود. خلاصه همین فعالیت‌های فرهنگی ما را سرپا نگه می‌داشت. 
اگرچه روزهای اسارت روزهای سختی بود تشنگی و گرسنگی داشت، دلتنگی برای خانواده، شکنجه‌های مختلف و...ولی با تمام این اوصاف معنویت خاصی داشت. طوری که شب آزادی‌گریه کردم. می‌دانستم دلم برای این اردوگاه و حتی شکنجه‌هایش تنگ می‌شود. خداوند می‌فرماید: وَ لا رَطب‌ٍ وَ لا يابِس‌ٍ إِلّا فِي‌ كِتاب‌ٍ مُبِين‌ٍ. همه چیز به قدرت و اراده خداوند است و یقیناً خداوند صلاح دانست ما اسیر شویم تا تجربه اسارت را داشته باشیم. در اردوگاه بچه‌ها حال و هوای معنوی خاصی داشتند طوری که وقتی آزاد شدم هیچ‌وقت مشابه آن معنویت را تجربه نکردم. همان‌طور که خاک جبهه خاک دامنگیر بود خاک اردوگاهم برایمان همان معنویت را داشت و به عینه نظر حضرت زهرا (س) و آقا اباعبدالله الحسین‌(ع) و اربابمان قمر بنی‌هاشم‌(ع) را بر سر تک‌تک اسرا می‌دیدیم و این معنویت به لطف خدا حتی روی برخی از مأمورین عراقی که مسئول شکنجه ما بودند هم تأثیر گذاشته بود و بارها در اسارت از زبانشان شنیدیم که می‌گفتند: «ما اسیر شما هستیم نه شما اسیر ما» و این همان قدرت عشق الهی است که جز خداوند و اهل‌بیت‌(ع) کسی نمی‌تواند در قلب‌ها و سینه‌ها ایجاد کند.
گویا منافقین هم به اردوگاه رفت و آمد می‌کردند، در این‌گونه مواقع عکس‌العمل اسرا چه بود؟
 شبی دو ساعت برنامه فارسی‌زبان داشتیم که بیشتر اخبار منافقان و جلساتشان بود؛ ولی ما توجهی به آن نمی‌کردیم. یک‌بار مأمورین استخبارات خبر دادند که مریم رجوی می‌خواهد بیاید اردوگاه. همگی محکم ایستادیم و گفتیم که اجازه نمی‌دهیم پایش را به اردوگاه ما بگذارد. می‌دانستیم چه برنامه‌ای دارند؛ می‌خواستند با اسیران ایرانی صحبت کنند و از صحبت‌هایشان برای تبلیغات کثیف خود استفاده کنند. مأمورین استخبارات وقتی عزم جزم و عصبانیت اسرا را دیدند و اینکه خودشان می‌دانستند در راه اسلام و ایران از شکنجه هیچ واهمه‌ای نداریم، آخرسر آمدند و گفتند هر کس دوست دارد برود بیرون از اردوگاه که با او مصاحبه کنند.
چگونه خبر آزادی‌تان را شنیدید؟ 
محرم شروع شده بود. ما شب‌ها برای اباعبدالله حسین‌(ع) عزاداری می‌کردیم. مأمورین استخبارات متوجه شدند و خواستند مانع عزاداری ما شوند، کلی التماسشان کردیم تا اینکه قبول کردند به‌شرط اینکه آهسته و آرام عزاداری کنیم و صدایمان بیرون نرود. شب‌ها بچه‌ها با دل‌شکسته نوحه می‌خواندند. هرکس هر چه بلد بود می‌خواند. نوحه‌ها و روضه‌ها از سوز دل بود و به دل‌ها هم می‌نشست. شب تاسوعا عزاداری مفصلی داشتیم همگی با دل‌شکسته به مادر پهلو شکسته‌مان حضرت زهرا (س) متوسل شدیم و‌گریه کردیم. مهندس خالدی نامی در اردوگاهمان بود که پیشکسوت کارهای فرهنگی مثل عزاداری، سخنرانی و.... بود. یکی از اسرای بسیجی که در اردوگاه بود خوابی ‌دیده و به مهندس خالدی تعریف کرده بود. مهندس خالدی هم با‌گریه خوابش را برایمان گفت. در خواب ‌دیده بود بچه‌ها در حال عزاداری هستند، امام خمینی(ره) ایستاده و عزاداری آنها برای حضرت سیدالشهدا‌(ع) را تماشا می‌کند. بعد به آقای بزرگواری که آنجا ایستاده اشاره کرده و می‌فرماید ایشان حضرت اباعبدالله حسین‌(ع) هستند و عزاداری شما را قبول کردند. بعد فرمودند به‌زودی آزاد می‌شوید. وقتی این خواب را از زبان مهندس خالدی شنیدیم خیلی خوشحال شدیم و‌گریه کردیم. همین که مجلس ساده و محقر ما مورد قبول عنایت حضرت اباعبدالله‌(ع) قرار گرفته بود برایمان بالاترین هدیه بود. چند روز بعد عراق کویت را گرفت و تبادل اسرا با ایران انجام شد. 
در خاطراتم نوشته‌ام چند بار در اسارت خیلی دلتنگ شدم و‌گریه کردم. موقع ارتحال امام (ره)، موقع پذیرفتن قطعنامه و موقع آزادی، چون خاطرات تلخ‌وشیرین اسارت و معنویتی که آنجا برایمان داشت را با هیچ جای دیگر عوض نمی‌کردم. می‌دانستم دلم برای اردوگاه، بچه‌ها، عزاداری‌های خالص و بی‌ریایمان و تمام سختی‌هایی که به عشق سیدالشهدا می‌کشیدیم و مثل شهد شیرین بود، تنگ می‌شود.
از آغازین لحظات آزادی بگویید.
وقتی از اردوگاه بیرون آمدیم و سوار اتوبوس شدیم، آهسته‌آهسته که به مرز ایران نزدیک می‌شدیم، قلبمان تندتر می‌تپید. هموطنانمان در خاک مهران با دسته‌های گل به استقبالمان آمده بودند. مردم برایمان سنگ تمام گذاشتند. بچه‌ها از اتوبوس پیاده می‌شدند و خاک پاک وطن را می‌بوسیدند و بر این خاک سرافراز سجده شکر به جا می‌آوردند
بعد از آزادی، وقتی به خانه آمدم و خانواده‌ام را در آغوش گرفتم حال خیلی خوبی داشتم. خیلی‌ها به دیدنم می‌آمدند. کمی که گذشت  زمزمه کار شروع شد. هر کسی جایی را پیشنهاد می‌داد. یک نفر پیشنهاد کار در شرکت نفت را می‌داد، دیگری دم از وام‌های خوب بانک و استخدام در بانک می‌زد و آن یکی از سود کلان دلار و بازار خرید و فروش می‌گفت. حال اصحاب کهف را داشتم؛ گویا بعد از سال‌ها بیدار شده و در زمان و مکانی که نمی‌شناسم رها شده‌ام. دیگر حال خوب لحظه دعا و یارب یارب‌های دم افطار و یانور و یاقدوس‌های دعای کمیل برایم تکرار نمی‌شد. اگرچه نماز جماعت و دعا و ذکر بود، ولی حس می‌کردم از آسمان به زمین آمده‌ام. 
حال و هوای ملکوتی که داشتم کمرنگ شده بود. دلم گرفته بود از دنیایی که اگرچه نماز و دعا و مناجات داشت؛ اما حس می‌کردم دعاها وذکرهایمان خالی است، خالی از معنویتی که در سال‌های اسارت آن را با تمام وجود حس کرده بودم، و حالا می‌ترسیدم در شلوغی قیل و قال زندگی دنیایی گمش کنم. تمام دوستان و مهمانانی که به دیدنم می‌آمدند و هرکدام از سر لطف برایم کار و باری جورمی‌کردند تا سرگرم زندگی شوم؛ اما هیچ کدامشان نگفت که قدر دوران اسارت را بدان، قدر روح شسته شده در سال‌های اسارت را بدان. می‌دانستم باید کاری داشته باشم، اما دنبال کار و باری بودم که از دنیای خوش ملکوت بهره‌ای داشته باشد، به همین خاطر وارد سپاه شدم؛ ولی باز هم دلتنگی‌ام برای یاران شهیدم پایانی ندارد، هر وقت بی قرار روزهای جنگ و جبهه می‌شوم، به گلزار شهدا می‌روم و با خود زمزمه می‌کنم: یاد امام و شهدا دلو می‌بره کرب‌وبلا....